فقــــــــــط عشقـــــــــم
|
فقط باش… همین که هستی کافیست…! دور از من…..!
بدون من….! چه فرقی میکند؟؟؟ گل میخری!! خوب است!!
برای من نیست؟! نباشد!!! همین که رختمان زیر یک آفتاب خشک میشود کافیست…..
دلخوشم به این حماقت شیرین…
پرسیدم مرا میشناسی !؟ گفت: آری…
گفتم:خب بگو! کیستم …!؟ گفت:تو همان رهگذر
هر روز این جاده ای…… ولی نمیدانست به خاطر او بود
که من یک رهگذر شدم
\\\
وابستتم وابسته وجودت
، وابسته خنده هات ، وابسته نگاهت...
هیچ وقت تنهام نزار... اگه تنهايم بگذاری وابستگی هايم مرا نابود میکند
رﻓﺘﻢ ﭘﻴﺶ ﺧﺪﺍ … . . . . . .
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻣﺶ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ 5
ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﻡ ﮐﻢ ﮐﻦ ﮔﻔﺘﺶ : ﻧﻤﯿﺸﻪ
ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﻡ ﮐﻢ ﮐﻦ
ﮔﻔﺘﺶ : ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﭘﻮﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﺯﻋﻤﺮﻡ ﮐﻢ ﮐﻦ
ﮔﻔﺘﺶ : ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮔﻔﺘﻢ :ﺧﺪﺍﺟﻮﻥ ﮐﻞ ﻋﻤﺮﻣﻮ ﻣﯿﺪﻡ
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭﻥ !!
ﺧﺪﺍﺑﻐﻀﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺁﺩﻣﺎ .
ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩﺕ . ﺑﻤﯿﺮﯼ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺭﻩ …
من خوبم... دیگر عاشق نیستم... فقط گاهی ک حرف تو میشود
چشمانم نمناک میشوند و قلبم میلرزد... این ک عشق نیست؟هست؟؟
و ب یاد می آورم ک "تو" و "او" چ ها ک با من نکردید...
اینها ک اسمش عشق نیست لعنتی...هست؟
امروز هم مث بعقیه روزا دلم گرفته کاش بودی کاش کنار هم بودیم
تا ابد تا روزی ک دیگه ضربان قلبم نزنه باهام میموندی
اره بازم منم منی که همیشه دلتنگتم منی ک عشقت داره
دیونم میکنه دلم هواتو کرده
خیلی دلتنگتممممممممممممممممممممم خیلی
یه شب خواستم تو بغلش خودمو لوس کنم خودم را زدم به خواب...
دیدم یواشکی گفت کاش بجای تو عشقم تو بغلم بود....
خیالت راحت نفرین هایم نمی گیرد !!!!!
نفرین باید از” ته ” دل باشد...
دل شکسته که ” ته ” ندارد... !
آنقدر جای تو خالیست که هیچ گزینه ای
آن را پر نمی کند حتی تمام موارد …
برگرد چقدر باید خودمو سرگرم کنم…؟؟
با نت!…. با گوشی!…. چقدر خودمو به بیخیالی بزنم
و بگم مهم نیست!!… چقدر باید زمان بگذره تا فراموشت کنم ؟؟
لعنتی جای خالیت داره ذره ذره نابودم میکنه… برگرد…!
باورنمیکنم اینگونه عاشقانه....
در قلب من حبس شده باشی!
بگو با چه جادوئی...
مرا اینگونه وقف خود کرده ای؟
خیلـــــــی می ترسیــــــدم ...
گفتـــــم : با اینکــــــه از تــــهِ دل خوشحــــــالم ...
خوشحـــــالیِ اینطـــــــوری وحشتــــــناک اســـــت ...
وقتی دســــــتِ سرنوشـــــت بخـــــــواهد چیــــــزی را از
اولـــش می گـــــــذارد این گونـــــــه خوشحــــــالی
سیگارت میشوم
کامهایت را محکم تر بگیر
که هم من فنـــا شوم هم تـــو
باتو ...ابدیت میخواهم ...
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
به تو نرسیدم، اما خیلی چیزارو یاد گرفتم...
یاد گرفتم به خاطر کسی که دوستش دارم باید دروغ بگم.
یاد گرفتم هیچکس ارزش شکوندن غرورم رو نداره.
یاد گرفتم توی زندگی برای اون که بفهمم چقدر دوستم داره هر روز به یه بهانه ای دلشو بشکونم.
یاد گرفتم گریه ی هیچکس رو باور نکنم.
یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم.
یاد گرفتم دم از عاشقی بزنم ولی عاشق نباشم
می خوام همین جا دلمو بشکونم خوردش کنم تا دیگه عاشق نشه.
تا دیگه کسی رو دوست نداشته باشه.
توی این زمونه کسی نباید احساس تورو بدونه وگرنه اون تورو می شکونه.
می خوام بشم همون آدم قبل کسی که از سنگ بود و دو رو برش دیواری از سکوت و بی تفاوتی...
می خوام تنها باشم لعنتی...