فقــــــــــط عشقـــــــــم

ييكي بو يكي نبود ، غير از خدا هيچكس نبود:

يكي بود كه برا يكي ديگه جونشو ميداد و پنهاني عاشقش بود و اون يكي نميدونست كه يكي عاشقشه! گذشت و گذشت و زمان هي به جلو رفت تا دست تقدير خدا اون عاشقو به معشوقش رسوند... عاشق ميگفت خدايا ازت ممنونم كه مرا به آرزوم رسوندي و خيلي شاد بود . گذشت و گذشت به خوبي و خوشي و با غم و غصه... عاشق قرار شد بره به يه سفر كه ۲ماه طول ميكشيد؛‌در اين زمان معشوق گفت: من بدون تو هيچم و دگر زنده نخواهم ماند، عاشق در پاسخ گفت نگران نباش تو تنها نيستي به بالا نگاه كن... ديدي تنها نيستي... معشوق اشكش جاري شد و به عاشق گفت: تو همه وجود مني اگر نباشي من چه كنم؟ عاشق در پاسخ گفت ميرم و درسته از تو دور ميشم اما يادت باشد تو در قلب و وجود من هستي و من در قلب و وجود تو نيز هستم، پس اشك نريز چون بزودي باز خواهم گشت...

عاشق از معشوق خداحافظي كرد و هنگامي كه در راه بود به ياد معشوق افتاد و با حالت بغض آلود شروع كرد به اشك ريختن؛ عاشق  اشك خود را نگه داشت تا جلويه معشوق اشك نريزد و معشوق غمگين و ناراحت شود... معشوق بياد عاشق شب و روز اشك ريخت و تنها دلخوشي اش تلفن زدن عاشق به او بود كه در سفر تلفن ميزد.عاشق در سفر درد هجران كشيد زيرا از معشوق دلپاكش بدور بود. خلاصه عاشق سفرش به سلامت تمام شد و بازگشت و هنگام بازگشت: در عين ناباوري ديد كه معشوق اخلاق و رفتارش عوض شده است، عاشق با خود گفت: يعني در نبود من چه اتفاقي افتاده كه اين معشوق دلپاك و دلسوخته ام به اين شدت تغيير كرده؟ گذشت و گذشت ديري نپاييد كه عاشق متوجه شد معشوق دلبسته ي ديگري گشته و دگر او را نميخواهد عاشق به هر دري زد نتوانست معشوق را دوباره بدست آورد و معشوقي كه دلبسته ي عاشق بود رفتو رفت و عاشق را با خود نبرد و حالا صاحب به اصطلاح خود عاشقش هست و بخوشي روزگار ميگذرانند...اما عاشق به پاي معشوق ميسوزدو آب ميشود و روزگار تاريكي دارد...




برچسب‌ها:
جمعه 16 خرداد 1393برچسب:, × 9:21  × پرویزعظیمی   ×